چهارده خرداد که میشود ، هرکس از صندوقچه خاطراتش از آنروزها خاطرهای بیرون میکشد و غم و حسرت و بهت و هر حس دیگری را که تجربه کرده به رخ میکشد. خاطرات را که میخوانم وجه مشترک همهشان عشق زود هنگام به روح الله هست.عشقی که کارکردش چونان دوپینگی برای رشد فکر و بینش و بصیرتشان بوده و با رفتن روح خدا، ثمره آن عشق شده زخمی عمیق به روح پاک کودکانهشان و درد آن زخم بزرگشان کرده و خیلی جلوتر از هم نسلانشان.تمام کسانی را میگویم که آن خرداد سیاه را سیاه پوشیدند و اشک ماتم بر گونههایشان لغزیده و همان اشکها ایمانشان را آبیاری کرده و چفت و بست زده به ایمان روح الله.انگاری که قلمهای نازک و نحیف را به درختی ریشه محکم کرده در خاک پیوند بزنی، مگر میشود کج شود و یا به ثمر ننشیند.
الغرض، تمام آنچه گذشت، تنها حسرتش برای من است. منی که آن خرداد ، بزرگترین قهرمانم ریز علی بود و پطرس فداکار. من آنروزها خیلی خمینی را نمیشناختم هرچند که الان هم نمیشناسم. تنها تصویر از آن روز تلخ در خاطرم مانده، یک کوچه دراز خلوت که وقتی از لای در خانه سرک میکشیدم ، خلوتیش وحشت به دلم میانداخت.انگار تمام محل ایست قلبی کرده و از حرکت ایستاده بود. خاطراتی محو از نقل قولهای اطرافیان در ذهنم سو سو میزنند. اینکه میگفتند مردم اجازه نمیدهند هلکوپتر حامل پیکر امام بر زمین بنشیند.اینکه مردم کفن امام را دریده و هر کدام تکهای را به غارت بردهاند. اینکه فشردگی جمعیت حسرت رسیدن نور آفتاب را بر دل زمین گرم بهشت زهرا گذارده است. اما من خیلی بزرگی مصیبت را درک نمیکردم چون قبلش بزرگی آن سفر کرده که صد غافله دل همرهش بود را درک نکرده بودم.
گذشت، و بزرگتر شدم .گاه گاهی لابلای کتابی که تصادفا به دستم میرسید و یا میان سطرهای مجلهای؛ نقلی، وصفی یا خاطرهای از امام میخواندم . از سبک زندگیش و تقوای مضاعفش . از تمام آنها دو درس از امام در ذهنم حک شد و سعی کردم به همان اندازه تابع امام باشم. یکی آنکه خواندم امام جلسه درسش را تعطیل کرد فقط به این دلیل که لازمه ورود به کلاس لگدمال کردن کفش طلبهها بوده و از نظر امام حق الناس. همین، تعریف حق الناس را در نظرم دگرگون کرد و دقتم را در رعایتش مضاعف.
دومین بار زمانی بود کهدر خاطرات امام خواندم که:«وقتی امام خمینی در پاریس بودند روزی می خواستند كفش بپوشند، پایشان را كه بلند كردند تا روی روزنامه بگذارند، سئوال كردند: مثل اینكه این روزنامه ها ایرانی هستند؟ عرض كردند: بله آقا، ولی این صفحه آگهی هاست. با این حال پایشان را روی روزنامه نگذاشتند و فرمودند: شاید یك اسم محمد یا علی در اینها باشد.» و این دقت امام به قدری متعجبم کرد که هنوز در خاطرم به نحو عملی مانده.
آری، من در سالهای کودکی و نوجوانی همین قدر ناچیز امام را شناختم و همین بزرگترین حسرت این سالهای من است و تمام نشدنها و دیر رسیدنها و نفهمیدنهایم سربند همین نشناختنهاست.
و چه ظلم بزرگی در حق نسل نوپای کنونی میشود وقتی در شدیدترین حجاب نسبت به اعجوبهترین هم عصریشان قد میکشند و از امام کاخش را میبینند نه راه و مرامش را.
نگذارید حسرتی که با من است برای کودکانتان تکرار شود.
آخرین نظرات