حسین هفت ساله بود که گرد یتیمی بر رخسارش نشست و از همان اوان کودکی، گذرش به بازار همدان افتاد اما نه برای خرید کودکانههایش و نه برای گشت و گذار بچگی؛ که برای کار کردن و امرار معاش خانواده. هم درس میخواند و هم در میان تیمچههای بازار، رزق مقدر را جستجو میکرد. قدری که قد کشید و دوازده ساله شد، دنیایش با جهانپهلوان تختی رنگ دیگری گرفت. مظلومنوازی، فتوت، فتوحات و پهلوانیهای مرحوم تختی مسیر زندگیاش را به سمت و سوی مبارزه با معدن تولید ظلم و بیعدالتی سلطنت پهلوی کشاند.
سیزدهسالگیاش را جایی حوالی پانزده خرداد چهل و دو، تحویل تاریخ داد؛ در عوض، گذر از هیئات و تشکلهای مذهبی و سیاسی را تحویل گرفت. شد مشتری پروپاقرص سخنرانهای حسینیهی ارشاد و روزیخور معنویت جلسات شهید مفتح. چندوقتی بود که مدام از همدان به تهران میآمد تا بیش از پیش در شعاع انقلاب و عداد انقلابیون قرار بگیرد. بذر مقاومت در همدان را سخنان آیتالله مدنی آبیاری میکرد. در رهگذر همین تلاطمات، حسین مریدی آیتالله مدنی را برگزید.
انقلاب با همهی فراز و فرودها به ثمر نشست لیکن این نه پایان کار، بلکه تازه آغاز راه بود. نخالهها و پسماندهای سلطنت، ساواکیهای فراری و دیگر مهرههای وابسته به شرق و غرب بر آتش زیر خاکستر کردستان دمیدند. باز حسین بود که در میانهی میادینی چون مریوان، شانه به شانهی حاجاحمد متوسلیان میجنگید و آب بر آتش ضد انقلاب میریخت. مبارزه را پایانی نبود بلکه از جبههای به جبههی دیگر تغییر وضعیت میداد.
سپاه همدان شده بود محور عملیات غرب. شهرهای آشوبزدهی کردستان، تحرکات رژیم بعث در مرزهای کوهستانی ایران و عراق و کودتاچیان مصمم و خطرناک پایگاه شهید نوژهی همدان اضلاع مثلثی بودند که نهال نوپای انقلاب را تهدید به خشکاندن میکردند. اما حسین خاکریز به خاکریز جلوی کفتارصفتان حاضر بود و خستگی نمیشناخت.
قلدرهای بعثی که شعارشان «جئنا لنبقی» بود، از بلندیهای دشت ذهاب سرازیر شدند و با تاراج قصر شیرین، سرپل ذهاب را نشانه رفتند. فرماندهی تیزپای همدان در جبههی قراویز، حواسش به همهی امور بود و همه جا چونان سدی محکم در برابر تاخت و تاز اجنبی ظاهر میشد. سدی سدید که با خون بیش از یکصد و پنجاه رزمنده در بازیدراز و تنگ کورک آبگیری شد.
با مثلث همدانی، شهبازی و متوسلیان تیپ 27 محمد رسولالله سامان گرفت تا در اولین آزمون بزرگ؛ «فتحالمبین» پنجه در پنجهی دشمن دون اندازد. عملیاتی که فتح بابی بود برای «الی بیت المقدس» و آزادسازی خرمشهر. خرمشهری که فقط شنیدیم آزاد شد اما نفهمیدیم چگونه! دریافت دو مدال فتح از دست علمدار انقلاب، پاداش حماسههایی بود که شهید همدانی در طی هشت سال دفاع مقدس در اوج ایثار و دلاوری و درایت و البته مظلومیت آفرید.
جنگ تمام شد اما دغدغههای حسینی حاجحسین هرگز تمامی نداشت. باید ویرانیهای جنگ ساخته و امور رزمندگان رتق و فتق میشد. اینها اولویتهای کاری این رزمندهی قدیمی پس از دوران پر از مشقت جنگ بود. درخت انقلاب آرامآرام قد کشید تا رسید به سال 88 و فتنهای رنگین که میرفت نخل انقلاب را از داخل ریشهکن کند.
باز هم حاجحسین بود که مقابل حنجرههای نفاق، مردانه ایستاد. راهش را از سران فتنه سوا و همتش را صرف جذب غافلان فتنه کرد و هرگز حساب معاندان را به پای غافلان ننوشت. پدرانه فریبخوردگان فتنه را دلالت کرد. صداقتشان که مسجل میشد، میگفت: «این برود! نیازی نیست اینجا بماند». ناظر به همین رأفتها بود که پاپوشها برایش دوخته شد.
بعد از جنگ سی و سه روزه و سختی شکستی مفتضحانه که هیمنهی دروغین رژیم جعلی اسرائیل را در هم شکست، آتش فتنهای نو دامن جهان اسلام را در برگرفت و بحران سوریه رقم خورد. سیهزار نیروی خارجی از صد کشور جهان در سوریه مقابل مردم و ارتش صف کشیدند و سوریه را جولانگاهی برای بروز و ظهور تفکرات سلفی تکفیریهای اردنی و عربستانی کردند. سردار همدانی این بار پای در میان معرکهای نهاد که کیلومترها آنطرفتر از مرزهای اعتباری جغرافیایی شکل گرفته بود.
معرکهای که به علت بعید بودن مسافتش، در میان مردم غریب مینمود و شامههای تیزی میطلبید تا بوی فتنه را از چندهزار فرسخی استشمام کنند. سردار سالهای دفاع مقدس، فرماندهی پیکار با سلفیها شد و نامش با غربت و مظلومیت مضاعف مدافعان حرم عجین گشت. حالا همدانی باید ضمن دفاع از 2 حرم اسلام و ایران، دشمن را در همان بیرون مرزها متوقف نگه میداشت، بلکه دوباره شاهد سقوط خرمشهرها، حصر آبادانها و شبهای موشکباران نباشیم…
سه سال حضور مداومش در جبههی شام فقط نظامی نبود. همیشه فرهنگ برایش حرف اول را میزد. یکبار درد دل کرده بود: «در بین شماری از ارتشیان سوریه، نماز خواندن حکمش اعدام است. در این فضا بایستی با چه ترفندی اول بگوییم نماز بخوانید و بعد در پادگانهایتان نماز را به جماعت اقامه کنید؟» ولی در این گلایه نمانده بود؛ کار را به حنابندان سوریها برای جنگیدن مقابل سلفیها کشانده و اقامهی نماز را به عنوان یک کار مستمر فرهنگی تبدیل کرده بود…
دلش نه تنها پی امنیت سوریها بود که قلبش برای رفاه و آسایششان هم میتپید. مأموریتش تمام شد، اما دغدغهاش تمامی نداشت. میگفت: «من کودکی را در یکی از روستاهای سوریه میشناسم که دو پایش قطع شده و پدر و مادرش شهید شدهاند. او تنهاست و کسی را ندارد و ما در قبالش وظیفه داریم».
آخرین نظرات