نزدیک اذان ظهر بود .طبق معمول شال و کلاه کرد تا برای نماز به مسجد برود,صدا زد:” حاج خانم بیرون کاری نداری,چیزی نمی خوای” حاج خانم که توی مطبخ مشغول پاک کردن نخود و لوبیا بود , جواب داد:"چرا حاجی,برای عصری از بچه ها وعده گرفتم که بیان دور هم باشیم ,آش رشته بار گذاشتم , بی زحمت موقع برگشتن چندتا نون و یه کیلو کشک و چند بسته رشته و چند کیلو میوه بگیر.” حاجی چشمی گفت و سوار دوچرخه ش شد و با گفتن یک “یا علی” از خانه بیرون رفت.
نمازش را به جماعت خواند و بعد از یک خوش و بش مختصر با اهالی محل سریع از مسجد خارج شد و رفت طرف مغازه احمد آقا تا خرده فرمایشات حاج خانم را خریداری کند. جنسهایش را که خرید ,همه را چید روی پیشخون مغازه و رفت بیرون ,دستمال یزدی چهارخونه ای را که همیشه به فرمان چرخش می بست باز کرد و همه اونها رو گذاشت توش و محکم گره زد ,وقتی خواست بیاد بیرون ,پسر جوانی که داشت با دقت به حاجی نگاه میکرد ,پرسید:ببخشید برای چی همه رو بستی توی اون دستمال ؟اونا رو که احمد آقا گذاشت توی نایلون به اون بزرگی؟ حاجی نگاهی بهش کرد و گفت :پسرم ,ما باید حواسمون به دلهای همدیگه باشه نکنه یکی چشمش ببیفته به این میوه ها و دلش بخواد و آه بکشه ,اونوقت من چه جوابی دارم به خدا بدم برای دلی که بی هوا سوخته و آه کشیده.” پسر که این طرز فکر براش تازگی داشت ,یهو یادش به صفحه اینستاگرامش افتاد و عکس جوجه کبابی که دیروز با رفیقاش توی ده خورده بود و الان استوریش کرده بود, گوشیش رو از جیبش درآورد و اون استوری رو حذفش کرد.
تلنگر نوشت:علامه تهرانی می فرمود: چون غذا و میوه #بازار در دید مردم است و نفوس غنی و فقیر به آن نظر کرده و یا بویش را استشمام کرده و در دل متمایل بوده اند که از آن بخورند و نخورده اند, برکت و نور آن می رود و لذا از غذای بازار حتی الامکان باید اجتناب کرد. و چه بسا بعضی از بیماریهای صعب العلاج به خاطر چشمی است که به آنها افتاده است و انسان می خورد و مبتلا میشود.
برای خرید به بازار که می روید از میوه های داخل مغازه که مقابل دید مردم نیست بخرید و خرید خود را در کیسه ای از چشم مردم , پنهان کنید و حتی اگر نانی بخرید و در راه کسی ببیند حق نظر پیدا میکند و سزاوار است که به وی تعارف کنید.
پینوشت1:شاید ماها نتونیم مثل علامه تهرانی اینقدر مراقبه داشته باشیم ولی حداقل می تونیم سعیمون رو بکنیم و اسیر مدرنیته نشیم و پا روی سنتهامون نذاریم.
پینوشت 2: داستان صرفا تخیلی بود , اما رسم و رسوم واقعی قدیمی های #یزد
سلام
بسیار جالب و قابل تامل بود