نشسته بودم وسط روضه که حواسم پرت گریه و لرزش صدای کودکانه اش شد. سرم را برگرداندم و نگاهم به صورت سرخ شده و بارش اشکهایش خیره ماند.قفسه سینه اش از بس که ترسیده بود چنان تنگ شده بود که نفس نفس زنان بالا و پایین می رفت.
صورت معصومانه ای داشت و دست و پای نحیفش از ترس بدجور می لرزید. حیران بود و تند تند این طرف و آنطرف را نگاه میکرد و با صدایی لرزان مادرش را صدا می زد. خانمی از میان جمع بلند شد و گفت :چی شده ؟مامانت را گم کردی؟ لختی آرام گرفت و گفت: بله ,گم شده! نیست! و دوباره زد زیر گریه. بغلش کرد ,تسلایش داد و سعی کرد مادرش را پیدا کند ولی طفلکی هنوز از ترس میلرزید و بغض کرده بود. طولی نکشید مادرش پیدا شد.
و من همانجا ماندم میان روضه ای مصور در برابر چشمانم که پرتم کرد به 1400 سال قبل , اینجا میان روضه ارباب بود و همه مهربان بودند ,کسی تازیانه به دستش نبود ,همه چشمها نجیب بودند و دلها رحیم , نه خار مغیلان بود ,نه حرام لقمه ای دوان در پیش , چشم های بیحیای از حدقه بیرون زده از غیض و خرابه و رأس بریده پدر هم نبود ….ولی حس نا امنی جانش را اینگونه به لبش رسانده بود….روضه خوان دیگر نیازی به روضه خواندن نیست من دلم رفت همانجا که باید…..
آخرین نظرات