از صبح جمعه که با تلفن برادرم و خبر شهادت حاجی, خواب از سرم پرید, لحظه ای آرام نگرفتم .اشک دائم بر صورتم راه بازمیکرد و با هر تلنگر تازه میشد. حضور در نماز جمعه و تجمع بعدش راه به جایی نبرد .آتش داغ دم به دم گداخته تر میشد.
خون مالک به زمین ریخته و خبر سنگین بود. گرچه مصیبت را بر دل چند صد میلیون ایرانی و عراقی و سوری و یمنی و افغانی و لبنانی و نیجری و….و آزاده جهان تقسیم کرده بودند اما تقسیمش به مخرجی چنین بزرگ هم از سنگینی اش کم نکرده بود.
با این آتش چه باید میکرد؟
نشستن روا نبود.باید می رفتم هم برای قدردانی از مردی که تمام عمرش را وقف باز ماندن راه سعادت ما کرده بود هم برای مرهم گذاشتن بر زخم دلی چنین آتشین.
ساعتها در مصلی با آغوش باز برای استقبالش انتظار کشیدم و نیامد.
امروز به امامت رهبرم قامت برای نمازش بستم , لفظ به لفظ کلام مولایم را تکرار و بر حقانیت سردارم شهادت دادم. با بغضش , باریدم.
با آرزویش, آرزو کردم. با وداعش, وداع کردم.
حالا تشییعش کرده ام اما این دل را خیال آرام شدن نیست. انگار قسمتی از وجودم را برده اند.
دارم روضه ها را زندگی میکنم, از داغ مالک شنیده بودم اما ندیده بودم , از اربا اربا شنیده بودم اما ندیده بودم , از ولله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابدا عن دینی شنیده بودیم ولی ندیده بودم , از الان انکسر ظهری شنیده بودیم اما تجربه نکرده بودم, از گریه امام بر بالین علمدار شنیده بودم اما ندیده بودم , اما امروز همه را دیدم .
اینک تنها با این بیت خودم را تسلی می دهم که :
رفته سردار نفس تازه کند برگـــــــــردد
چون ظهورگل نرجس به خدا نزدیکست