اربعین تبلور تحیرهاست…شوق رسیدن و دعا دعا برای نرسیدندل توی دلت نیست که برسی به دو راهی تحیر انتخاب حسین ع یا تأذن از عباس ع و می ترسی از به پایان رسیدن مسیر این همه زیبایی و معرفت و همدلی و انتظار یکسال دیگر نشستن و شمردن 365 روز سال که خدا کند باشی و خدا نخواهد که نباشی.
تحیر از شبهه های مجازی درباره ملت عراق و چه و چه می کنند در مشهد و فلان و بیسار و مشاهده های واقعی از ملت عراق چه ها که نمی کنند این جماعت یمین و نه یسار.
القصه ; بگذار تا روایت کنم از مبیتی که در مسیر کوفه به سمت نجف مقیمش بودیم.از مسجد کوفه که بیرون زدیم و در مسیر مشایه افتادیم , آسمان که گویی دلش گرفته بود به یکباره باریدن گرفت; مانند باریدن دل من که سربند دیدن قتل گاه مولا و محرابی که هنوز نوای فزت و رب الکعبه مولا درش طنین انداز بود می خواست قالب تهی کند و گنجایش آن حجم غم را نداشت. در کسری از ثانیه مسیر از جمعیت خالی شد و همه به زیر سقف موکبها چپیدند , بارید و بارید و بارید.شاید هم گریه آسمان از ذوق دیدن اینهمه زوار پیاده بود که سر ریز شد بر سر ما.
الغرض بر خلاف میل باطنیم که میخواست زیر اینهمه بارش رحمت طی مسیر کند , تسلیم همراهان شدم و پناه گرفتم . لختی درنگ کردیم و وقتی بغض آسمان آرام گرفت , به راهمان ادامه دادیم که هنوز به ته خیابان نرسیده بودیم دوباره بغضش ترکید و جان پناه ما شد سقف موکب بعدی. ایستاده بودیم و اشک آسمان را نظاره می کردیم که جوان خوشروی عراقی به سمتمان آمد و گفت :"مبیت” و با لهجه عراقی به منزلش دعوتمان کرد و مانند فروشنده ای که برای ترغیب خریدار برای کالایش اشانتیون می دهد سریع گفت “مع سیاره ” یعنی علاوه بر جای خواب و استراحت , ماشین هم برای حمل و نقل هست , نگاهی به آسمان کردیم و نگاهی به همدیگر و بدون ذره ای تعارف لطفش را پذیرفتیم.جوان که گویی گنج پیدا کرده خطاب به دوستانش گفت :"والله رزق” و به سمت ماشینش هدایتمان کرد. سریعا کاسکه بارها را خالی کردیم و خیس و گلی سوار سیاره شدیم.طول مسیر را هم با آهنگ “هلابیکم یا زوار” و صدای بلند ضبط, بزمش را تکمیل کرد.بعد از گذر از چند پیچ خیابان اتومبیل جلوی خانه ای به غایت ساده توقف کرد.
وارد خانه شدیم.داخل خانه ازخارج آن ساده تر بود. به اتاقی هدایتمان کرد که دور تا دورش را تشکچه های ابری پوشانده بود و تعدادی بالشت که با تکیه به دیوار قراربود تکیه گاه پشت های خسته زوار باشند.از فرش و موکت خبری نبود.ابو ضحی با یک سینی چای وارد شد و معذرت خواست و دست و پا شکسته به ما فهماند که می رود تا گروه دیگری از زوار را مهمان کند. مدتی بعد برگشت با یک خانواده عراقی بصری و چند مرد ایرانی و از خانمها خواست تا به اتاق دیگری بروند.با مدد از دو سال صرف و نحوی که خوانده بودم و عباراتی که قبلا آماده کردم بودم ساعتی را به همصحبتی گذارندیم.مدتی بعد سفره پهن شد و زحمات خانم جوان در چند مدل و به همراه ظرف سالاد و یک سبد میوه زینت بخش سفره شد.توی ذهنم به دنبال کلمات عربی میگشتم که بتواند عمق تشکر و شرمندگیم را ادا کند .دست پختش حرف نداشت ,خسته بودیم و گرسنه و بهمان چسبید. چنان از ما پذیرایی کردند که گویی مدتهاست ما را می شناسند و انگار دینی به ما دارند.
صبح که شد یکبار دیگر اسباب شرمندگیمان را فراهم کردند و جوان با همان سیاره اش و با سرعتی که رسم رانندگی عراقی هاست ما را به مسجد سهله رساند پیاده شده و تا دم در مسجد مشایعتمان کرد ,مردها شماره هایشان را با هم رد و بدل کردند تا گاهی از هم خبری بگیرند و اگر گذرش به ایران افتاد اینهمه حاتم بخشی و معرفتش را جبران کنند .مارا به امام زمان عج سپرد ;خداحافظی کردیم و جدا شدیم چند قدم می رفت و دائم عقب را نگاه میکرد تا از دید یکدیگر خارج شدیم.
با خودم گفتم تو باید بدانی اینها همه نه به اعتبار خودت که به آبروی حسین ع است که اینچنین خریدنی میشوی.تازه اینهاکه گفتم وصف معرفت ملت عراق بود و زائر نوازیشان, تو فکر کن ارباب بی کفنمان چه می کند با زائر پیاده و پای آبله زده و چه کرد که قلم تاب وصفش را ندارد. به راستی چه احمقند دشمنانی که به دنبال خاموش کردن حرارت این عشقی هستند که لاتبرد ابداست;عشقی که چنین قلوب دو ملت را به هم نزدیک کرده که انگار نه انگار زمانی میانشان همان خصم دون آتش جنگ برپا کرده بود.فعلا که به کوری یزیدیان حب الحسین یجمعنا
آخرین نظرات