نوشته بود:« این شهید را روایت کنید. به برکت خون این شهید باید تقدس مقام معلم را به آن برگرداند» و من دنبال روایتی بودم از این معلم شهیده. کسی که در عصر غلبهی نگاه مادی به شغل مقدس معلمی و در زمانهی معلمبلاگری، با نگاه تربیتمحور عزمش را جزم کرده بود تا در قامت یک معلم انقلابی به دل میدان تعلیم و تربیت بزند. دختری دهه هشتادی که با طرح بینهایت، مبانیش را برای برداشتن بار تربیتی محکم کرده و با دورهی اندیشهورزی استراتژیک کودکان و نوجوانان، چگونه و برای چه اندیشیدن را آموخته بود. معلمی که در پیوند با ولی فقیه زمانش میدان جهاد را اینگونه فهم کرده بود: «از زمانی که شما را شناختم و علاقه قلبی به شما در قلب و اندیشهام ریشه دواند، سربازتان شدم، دانشجو شدم، معلم شدم.»
این اطلاعات جسته و گریخته را که از گوشه و کنار میخواندم بیشتر ذهنم درگیر شهیدهای میشد که حالا قرار بود در دانشگاه فرهنگیان آرام گیرد و چون کعبه، سنگ نشان راه معلمان نسل آینده شود که ره گم نکنند. هرجا نگاهم را میچرخاندم از گروههای ایتا تا استوریهای اینستاگرام فائزه را میدیدم. تا اینکه دیشب قبل از بستن اینستاگرام استوری بزرگواری را دیدم که تصویر فائزه را استوری کرده و نوشته بود: «به چفیه سبز و نحوه انداختنش نگاه میکنم و عینک دودیاش! نمیدانم عدهای به فائزه هم میگفتند مذهبی صورتی؟» متن استوری برایم عجیب بود. درنگ نکردم و پاسخ دادم: «عجیبترین برداشتی بود که تا حالا از این عکس دیده بودم». پاسخ داد: «چرا الان اگر شهید نشده بود خیلی بعید نبود که یکی بیاد و بگه این مذهبی صورتیه! ژست گرفته کنار تابلو و عینک دودی زده و چفیه رنگیش را انداخته پشت»
نه با تعبیر مذهبی صورتی همراهم و نه با چنین قضاوتی در مورد افراد. گفتگویی شکل میگیرد و تا نقد فضای گفتمانی حاکم بر زیست مجازی و رسانهایمان پیش میرود. اینکه هر وقت کسی حرفی زد حتی به اشتباه، بجای نقد همان حرف تا تخریب شخصیت و بی حیثیت کردنش پیش میرویم. حتی به ماجرای محرم گذشته میرسیم و تخریبهایی که به خاطر یک نظر، یکی از بانوان اینفلوئنسر عرصهی کتاب کودک را ترور شخصیت کردند. بعد از این گفتگو، بیشتر نگران قلمی میشوم که به دست گرفتهام. آخر شنیدهام که فائزه هم اهل قلم بوده.
بیشتر از خودم میترسم. آن هم در زمانهای که شوق و شهوت دیده شدن در دنیای تبرجهای کلامی و تصویری از در و دیور شعله میکشد. خصوصا اکنون که به روایتی جدید از این بانوی شهیده رسیدهام. روایتی به نقل از معلمش که میگوید: «فائزه تو همهی عکسهای مشترکمون کنار جمع ایستاده در مرکز نیست. نمایش نداشت دنبال دیده شدن و در مرکز بودن نبود اما موثر بود.» چقدر توصیف معلم فائزه منطبق بر این توصیف حضرت آقا از حاج قاسم است: «دنبال دیده شدن نبود. حتی از دیده شدن فرار میکرد. کار را برای خدا میکرد» وقتی میخوانم: «در جمعها و جشنهامون داوطلب انجام کم ارزشترین کارها بود.» ذهنم گریز میزند سمت روایتی از حاج قاسم که «وقتی کارگرها برای نظافت سرویس بهداشتی حسینیه بیتالزهراء آمده بودند. همه را بیرون کرد. در را بست. خودش تنها شلنگ دست گرفت و همه جا را شست.» بیریاترین و در ظاهر کمارزشترین کار.
به اینجای روایت که میرسم: « با یه بسته دستمال پاک کننده آرایش، شعار از در و دیوار دانشکده و مترو پاک میکرد. لگد میخورد از مسافران و فحش از همكلاسيا…» جملهی «بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میماند.» با لحن صدای سردار در مغزم ضرب میگیرد. آری فائزه میدانست در و دیوار حرم مقدس است و باید تطهیر شود. به یاد آخرین دستنوشتهاش میافتم«در حسرت شهادت» حسرتی که دیگر حسرت نیست. باید شهید زندگی کنی تا شهید شوی.
آخرین نظرات