اربعین امسال برایم متفاوتتر از دو اربعینی بود که سالهای قبل تجربه کردم . هنوز عاشورا نشده و امام به گودال نرفته، حال و هوایم اربعینی بود و دلم پی چله گرفتن برای اربابی که تازه داشت با اهل و عیالش راهی کوفه میشد. محرم شده بود و بیماری مادربزرگم و لزوم مراقبتهای لحظهای از او، سبب شده بود رزقی را که باید میان روضهها جستجو میکردم با پرستاری و میان راهروهای بیمارستان میجستم و دلی را که باید با اشک تطهیر میکردم با دلسوزی پای تخت بیمار صیقل میدادم؛ اما از آنجایی که هیچ چیز جایگزین مجلس عزای ارباب نمیشود، غم حسین علیه السلام تلنبار شده بود روی دل غبار گرفتهام.
شبهای بیقراری گذشت و بانگ ثبت نام سماح زده شد. وقتی برای ثبت نام در سامانه مراجعه کردم به علت کمتر بودن اعتبار پاسپورت از شش ماه موفق به ثبت نام نشدم. اواخر محرم برای تمدید اعتبار گذرنامه اقدام کرده و هر روز را به انتظار پستچی سپری میکردم، انتظاری طاقت فرسا با دلی که دائم میان خوف و رجا در حال هروله کردن بود. از یک طرف سربند طول کشیدن صدور گذرنامه بلاتکلیف بودم و از یک طرف با توجه به شرایطم پی کاروانی میگشتم که رفت و برگشتش کمتر از ده روز باشد. بالاخره و با تردید نامم را در میان لیست کاروانی ثبت کردم که مادر و خالهام قبلتر مسافرش شده بودند. تردیدم فقط به علت مدت زمان سفر بود که سیزده روز طول میکشید.
روز حرکت فرا رسید در حالیکه گره از گذر من هنوز باز نشده بود. پای اتوبوس ایستاده بودم و با حسرت شاهد حلالیت طلبیدنها و روبوسی جاماندهها با زائران بودم. آفتاب بعد از ظهر بود اما تیز و برهنه میتابید و گلولههای عرق که انگار با هم مسابقه گذاشته بودند میان گردهمان سر میخوردند وپایین میافتادند. با دلی شکسته و چشمانی در کاسه بلور نشسته بدرقهشان کردم و با دلی سنگین از بار غم جاماندن به خانه برگشتم و بی حوصله روی مبل افتادم و خوابم برد.
تمام امیدم به روز پنجشنبه بود که اگر گذرم میرسید من هم با برادرانم که امسال برای موکبداری عازم بودند میتوانستم راهی شوم. پنجشنبه آمد اما گذر من نیامد. به هر در ممکنی زده بودم و به ناممکن رسیده بودم. جز دعا و توسل دیگر تدبیری در آستین نداشتم. تقدیر دست توسلم را سمت شهید مدافع حرمی برد که چند سالی است با راه و مرامش آشنا شدهام و این جمله از آخرین نامهاش را چراغ راهم کرده ام «باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و شیعه هم به دنیا آمده ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی ها، غربت ها و دوری هاست و جز با فداشدن محقق نمی شود. ». با خودم عهد کردم امسال هم قدم با جابر به نیابتش قدم برمیدارم و میشوم نائب شهید محمود رضا بیضائی.
پنجشنبه بدون ذرهای امید به رفتن فایل عکس و همین جمله شهید را ریختم روی فلش و از خانه بیرون زدم تا برای نصب پشت کولهای که هنوز نبسته بودم پرینت بگیرم. در مسیر برگشت اشک میریختم و با شهید نجوا میکردم. در همین حال و هوا بودم که صدای پیامک رشته افکارم را پاره کرد دلم هری ریخت گفتم حتما خبری از گذر رسیده ، گوشی را از کیفم بیرون کشیدم و چشمم به پیامک دوستم افتاد که نوشته بود:« سلام خوبی امسال جایی ثبت نام کردی برای پیادهروی؟ کلا میخوای بری؟» جواب دادم و از حال و روزم گفتم . نوشت :«بزنگ خونه ما» جواب دادم الان بیرونم برسم خونه زنگ میزنم.
دوباره صدای پیامک آمد. اینبار نوشته بود:« من کاروان ثبت نام کردم یه نفر جا داره میای؟» هاج و واج مانده بودم همان جا شمارهش را گرفتم و از چند و چون ماجرا پرس و جو کردم؛ قرار شد بعد از مشورت با برادرم تا ظهر خبر بدهم.
نامم رزو شد به شرط رسیدن گذر تا روز حرکت. تفال به حافظ خبر از کوتاهی روز محنت و غم میداد« نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد»
و چقدر حافظ درست گفته بود؛ کوتاهی روز محنت به کوتاهی یک روز و شب بود تا صبح شنبه که بالاخره طلسم گذرنامه شکست و انتظار کشنده به سر رسید. با آمدن برگ تردد اربعین در تدارک اسباب سفر جدی و مشغول رتق و فتق کارهای نیمه تمام و زمین ماندهام شدم که دینی بر گردنم نماند. روز حرکت فرا رسید و با ناباوری خودم را پای اتوبوسی رساندم که اینبار قرار بود مسافرش باشم نه بدرقهکننده مسافرانش. جسمم در اتوبوس بود و دلم که به زور میان سینه جا گرفته بود دائم پر میکشید و میرفت مینشست کنار عمودهایی که انتظار شمردنشان تا رسیدن به حرم ارباب بی تابم کرده بود. بیست و چهار ساعت بعد به مرز چزابه رسیدیم. گذر هایمان ممهور به مهر خروج از ایران شد و تنها یک مهر فاصله بود تا ورود به خاک یار. در صف باجهای که ویژه مهر برگ ترددها بود ایستادم نوبت که به من رسید برگه ترددم را سر دادم طرف افسر برداشت نگاهش کرد و مهر نزده برگشت داد و گفت برگه دومش کجاست؟ حیران شدم پرسیدم از کدام برگه حرف میزند که چند جوان ایرانی برگه ترددشان را نشانم دادند و من تازه متوجه بلایی شدم که بر سرم آمده بود آنها از برگی صحبت میکردند که من جدا کرده و به خیال اینکه مهم نیست با خودم نیاورده بودم. التماس کارگر نیفتاد و سقف آسمان روی سرم خراب شد. همه کاروان از گیت عبور کرده بودند و در خاک عراق منتظر من بودند. مدیر کاروان که متوجه دیر کردن من شده بود برگشت؛ رایزنی های او هم افاقه نکرد. انگار کابوس این گذر پایانی نداشت؛ خسته و دلشکسته و با اشک چشم سمت مرز ایران راه افتادیم . هق هق کنان خطاب به امام حسین علیه السلام گفتم « من می دونم آقا شما امسال من و نمیخوای».
تا برگردیم هزار بار مردم و زنده شدم. وارد پایانه مرزی ایران که شدیم جناب سروان خوشرویی به سمتمان آمد و جویای ماجرا شد مدیر قضیه را گفت و او با خنده رو به من کرد و گفت «اخه چرا اون برگه را جدا کردی؟» من هم گریه کنان گفتم : «اخه نوشته بود از اینجا جدا شود» برگه را گرفت و ده دقیقه طول کشید تا برگشت. گفت : « برگردید همون جا و سراغ اقای صباحی رو بگیرید کارتون را راه میندازه» خداخدا کنان و با توسل به امام زمان عج دوباره روانه گیت عراق شدیم. رفتیم سمت همان باجه و از افسری که دفعه قبل برگه را مهر نزده بود سراغ آقای صباحی را گرفتیم .گفت رفته بخوابه و الان نیست. سیل اشک دوباره سرازیر و بند امیدم به بریدن نزدیک شد. افسر عراقی که متوجه شد برای چه پیگیر آقای صباحی هستیم به من و اشکهای از سر استیصالم نگاه کرد؛ لبخند زد و گفت « لدموعک» و بدون ذرهای درنگ مهر ورود به خاک عراق را در برگ ترددم کوبید و من اینبار از شوق اذن دخول با صدای بلند گریه میکردم و دل زنگار گرفته از یکسال گناه را در اشک شستشو میدادم.
آخرین نظرات